سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بی کسی...........

 

وقت رفتنش شده بود خواستم برای اخرین بار ببینمش اما او......

انچنان نگاهش را از من دریغ کرد که ناگاه قطره اشکی از چشمانم

بر روی گونه ام افتاد.....

با خود گفتم:

دنیا انقدر کوچک است که همین قطره اشک را از تو میگیرم....

شبها با غم دوری او بالشم خیس بود از قطره اشک های امده از چشمانم....

مگر من لیاقت او را نداشتم من که حاظر بودم چشمانم را برایش بدهم.....

و حتی عمرم را چرا چرا چرا............

دلم به حال خودم می سوخت عمرم،زندگی ام،خوشبختی ام،......

همه چیز را بهش دادم مگر گناه من چه بود....

واقعا که بی کسی درد بزرگی بود........